مدرسه بابا ،مروارید هفتم
قربون دخترک با احساس و مهربونم برم که امروز با بابایی رفتی مدرسه فکر کنم خیلی هم بهت خوش گذشته بود
بابا از شنبه تا دوشنبه هم صبح میره مدرسه هم بعدازظهر ، کارش هم تو مدرسه (معاونت فناوری دبیرستان دخترانه )به خاطر همین خیلی اذیت میشی تا میاد خونه کلی بابا ، بابا میکنی امروز بعدازظهر ساعت 5/2بود اومد خونه کار داشت میخواست زود بره ولی شما دختر شیطون مگه از بغلش پایین مییومدی هر بهانه ای میاوردیم نه میگفتی خلاصه بابایی گفت آمادش کن ببرمش تعجب کردم گفت جدی میگم الهی فدات بشم که انقد خوشحال شدی خودت سعی میکردی لباس بپوشی ...رفتی و برا منم بای بای کردی نیم ساعت بعد زنگ زدم که از آندیا جونم چه خبر بابایی گفت تو دفتر خانم هاست
ساعت 5 بود که اومدید خونه پریدی بغلم و گفتی مامانم الهی مامان فدات بشه عزیزم البته عمو احمد هم بود بابا شروع کرد تعریف کردن که خیلی بهت خوش گذشته گفت اولش خیلی آروم نشستی رو صندلی بدون هیچ حرفی همکارا پرسیدن آندیا خانم همیشه انقد ساکته ،وقتی یکم آشنا شدی بدو بدو همه کلاسا رو میرفتی ،بجه ها بردنت بوفه برات کیک گرفتن
چند روز پیش ازم مم خواستی دستم بند بود خواستم یه لحظه صبر کنی ولی خانم گلم صبر نکردی و گریه کردی یهو دیدم یه دندون خوشگل دیگه داری در میاری انقد خوشحال شدم که یادم رفت چی خواستی شما همش گریه میکردی منم دندونتو نگاه میکردم بعد به خودم اومدم که واااااااای دختر شیرینم داره گریه میکنه زود بغلت کردم. دورت بگردم اخه مامان جان مدتی بود با خودم فکر میکردم میگفتم که چرا تو دندون ششم موندی به خاطر این بود که خیلی خوشحال شدم جیگرم