آندیا و آبنبات چوبی دوستش پارمیدا
سلا م سلام سلام
به گل دخترم
امروز بعد از ظهر رفتیم بیرون موقع برگشتن پارمیدا دختر همسایه (دوست آندیا ) دم در حیاطشون بود تا من وشما رو دید صدا زد آدیا (آندیا ) شما هم سریع سرتون رو برگردوندی و نگاش کردی و مثل همیشه تا دیدیش براش خندیدی . یه چند دقیقه ای پیشش موندیم کلی ازم سوال کرد خاله کجا رفته بودی ؟ خاله اسد(اسم )بابا آندیا چی بود ؟ اسد (اسم )مامانش چیه ؟و کلی از این جور سوالا. آخه هر روز این سوالا رو میپرسه . پارمیدا داشت آبنبات چوبی میخورد همین که با من حرف میزد نمیدونم شما چطور از دستش گرفتیش و گذاشتیش دهنت همین جوری مات مونده بودم میخواستم بخورمت چقد شیرین شده بودی دوس داشتم می شد از اون لحظت فیلم میگرفتم
شب شد میخواستیم بریم خونه پدر بزرگ که عمو احمد زنگ زد گفت داریم میاییم اونجا .وقتی امدن شما از دیدن دینا دختر عموت چقدر خوشحال شدی کلی باهاش بازی کردی ولی زود خسته شدی و نمیدونم گل مامان چت بود مثل همیشه سرحال نبودی دینا و زن عمو میگفتن چرا آندیا مثل همیشه سرحال نیست گفتم شاید خوابش میاد و همینجوری هم شد شما ساعت ١١ بعد کلی نق زدن خوابت برد.
آندیا و دختر عمو دینا
دینا هر چی بهات بازی میکرد شما نمیخندیدی