عروسی دایی فرامرز و تب گلم
سلام گل مامان . الهی فدات شم.ببخش که دیر شد جان دخترم نتونستم تا حالا برات بنویسم تازه الان که مینویسم ساعت 2 نصف شبه خلاصه امیدوارم منو ببخشی .نیمه شعبان عروسی بود از چند روز قبل همش میرفتم بیرون برا خرید بخاطر اینکه گرم بود مجبور بودم پیش مامان جون بزارمت از یک روز قبل یعنی شب حنابندان گل مامان تب کرد خیلی بیقراری میکردی بغل هیچکی نمیرفتی اصلا نمیخندیدی همش باید سر پا نگهت میداشتم هر چی هم استامینوفن میدادم تبت پایین نمی اومد مجبور شدیم ببریمت دکتر .گفتم با استامینوفن تب پایین نیومده برات امپول نوشت رفتیم پیش زن عمو دکتر امپولتو زد جرات نمیکردم چشامو بسته بودم وای خدا چقد گریه کردی نزدیک یک ساعت چن لحظه که ساکت می شدی تا زن عمو رو نگاه میکردی دوباره شروع میکردی گریه .خلاصه مراسم حنابندان شروع شد ولی شما یک لحظه اروم و قرار نداشتی همش گریه من که اصلا نفهمیدم مراسم چطور بود ولی اومدیم خونه اروم گرفتی خوابیدی .فرداش روز عروسی بازم زیاد حالت خوب نبود ولی از دیروز بهتر بودی .
شب حنابندان ببین چقد بیحال بودی