آندیاآندیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

آندیا نفس بابا و مامان

همسرم تولدت مبارک

  همسر گلم زیبا جان تولدت رو که همراه تمام لحضه هام، غم هام، غصه هام ،شادیام ،نداشتنام،داشتنام بودی با تمام وجود بهت تبریک میگم.   امروز با شکوهترین روز هست روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد       و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد   به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی               بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک هدیه ای از آسمان برای ؛ روز تولدت رسید. و دیدم هیچ چیز گلم را جز عشق لایق نیست. تولدت مبارک   روز میلاد…روز تو!روزی که تو آغاز شدی! تولد مبارک      ...
3 مهر 1391

یازده ماهگیت مبارک

وای که باورش برامون چه سخته که ده ماهه بهات زندگی میکنیم چه زود گذشت . هنوز صدای گریت تو اتاق زایمان تو گوشمه هنوز اون چهره معصوم و لپ قرمزیت تو اون پارچه سفید جلو چشامه   هنوز تلاشهای من برای شیر دادن و درست نگه داشتنت درست یادمه هنوز اون دو روز که بستری شدی بیمارستان به خاطر زردیت یادمه چقدر بد گذشت اون شبها وای عزیزم الان که نگات میکنم میبینم اون پاهای کوچولوت دیگه از تشکت میزنه بیرون و این نشونه بلند شدن قدته .با تو بودن چه زود میگذره و چه خوب تولدت مبارک ای گل گلدون من هزار سال زنده باشی بسته به تو جون من این هدیه تولد پیشکش چشم...
31 شهريور 1391

فرشته کوچولو ..... روزت مبارک

روزت مبارک دختر نازم... میشه اسم پاکتو رو دل خدا نوشت/میشه با تو پر کشید توی راه سر نوشت .. میشه با عطر تنت تا خود خدا رسید/میشه چشم نازتو رو تن گلها کشید .. و خداوند لبخند زد دختر آفریده شد .. لبخند خدا روزت مبارک.. ...
31 شهريور 1391

پایان یازده ماهگی

سلام گل مامان مدتی بود وبلاگت باز نمی شد به این خاطر نمی تونستم خاطراتتو برات بنویسم . امروز رفتیم مرکز بهداشت گفتن یک سال که تمام شد باید بیاریش ولی چون ماه قبلی قد و وزنت زیاد خوب نبود باید میبردمت تا خیالم راحت میشد . خدا رو شکر بهتر شده بودی دور سر 46 ،قد72 ،وزن 8.600 عزیز دلم ماشالا داری خانم میشی دیگه کامل راه میری دیروز برا اولین بار دمپای پات کردم تو حیات راه رفتی ولی خانم گل من هنوز از دندوناش خبری نیست
28 شهريور 1391

باغ انار زیر تنگ سیاب

سلام خورشید گرم زتدگیم ... دیروز با عمو بهمن وخاله بهناز (دوستای مامان و بابا )رفتیم باغ انار  اونجا دوستای دیگمون عمو سعید خاله اکرم هم اونجا بودن خیلی بهمون خوش گذشت ولی حیف که خانم گلم از شنای عموها میترسید یه چشمه کوچولو اونجا بود پاهاتو میزاشتیم تو آب گریه میکردی احساس خستگی میکردی ولی هر کاری میکردم نمی خوابیدی تا نزدیکای ظهر بود که خوابت برد ولی چه فایده با سر وصدا وشیرجه عمو بهمن وآب بازی ده دقیقه طول نکشید بیدار شدی نفس مامان دیگه تا موقع برگشتن همش سر حال بودی پا به پای همه ولی عزیزم مامان و خیلی خسته کرده بودی تا غروب موقع برگشتن تو ماشین بغل بابای خوابت برد رسیدیم خونه دوباره بیدار شدی شام خونه عمو بهمن بودیم خاله ...
29 مرداد 1391

ماه آسمونیم

تو که ماه بلند آسمونی منم ستاره میشم دورتو میگیرم اگه ستاره بشی دورمو بگیری منم ابر میشم روتو میگیرم اگه ابر بشی رومو بگیری منم بارون میشم چیک چیک میبارم اگه بارون بشی چیک چیک بباری منم سبزه میشم سر در میارم تو که سبزه میشی سر در میاری منم گل میشم و پهلوت میشینم تو که گل میشی و پهلوم میشینی منم بلبل میشم چه چه میخونم   ...
25 مرداد 1391

به زیبایی یک گل ...

سلام گل من... تولدت مبارک این نی نی کوچولو که بالا میبینی پسر عمو ته که تازه دنیا امده آقا دانیال الهی عزیزم چقد نازه . دیروز رفتیم کرمانشاه خونه عمو احمد دانیال کوچولورم زیارت کردیم تو گل ما نی نی کوچولوی عمو برات جالب بود .انشالله که قدمش مبارک باشه . ...
1 مرداد 1391

شروع 10 ماهگی

چشمای بابا کیه ؟ سلام عزیزم الهی فدات بشم ٩ ماهت تموم شد و الان به سلامتی ١٠ ماهگیت رو شروع کردی دیروز مامانی بردت مرکز بهداشت برا تست قد و وزن ولی بابایی نمیدونم چرا قدت برعکس ماههای قبل که رشدت عالی بوده تو این ماه رشد نداشتی شده بودی ٦٩ وزنت شده بود ٨ کیلو و دورسرت شده بود ٤٤ سانت فدات بابایی شما که کلا غذایی که مامان برات درست میکنه نمیخوری برا اینه که رشد نداشتی خلاصه صبح که شما رفتی برا تست من هم رفتم سر کار مامان زنگ زد گفت خونه بابا بزرگیم بیا اونجا من هم که ظهر امدم اونجا وقتی کارت رشد شما گل بابا رو دیدم اعصابم خورد شد قرار شد مامان بیشتر تغذیت کنه . هر سه تامون تا شب بعد از شام اونجا بودیم شما کلی با دختر و پسر دایی ات بازی ...
29 تير 1391

عروسی دایی فرامرز و تب گلم

سلام گل مامان . الهی فدات شم.ببخش که دیر شد جان دخترم نتونستم تا حالا برات بنویسم تازه الان که مینویسم ساعت 2 نصف شبه خلاصه امیدوارم منو ببخشی .نیمه شعبان عروسی بود از چند روز قبل همش میرفتم بیرون برا خرید بخاطر اینکه گرم بود مجبور بودم پیش مامان جون بزارمت از یک روز قبل یعنی شب حنابندان گل مامان تب کرد خیلی بیقراری میکردی بغل هیچکی نمیرفتی اصلا نمیخندیدی همش باید سر پا نگهت میداشتم هر چی هم استامینوفن میدادم تبت پایین نمی اومد مجبور شدیم ببریمت دکتر .گفتم با استامینوفن تب پایین نیومده برات امپول نوشت رفتیم پیش زن عمو دکتر امپولتو زد جرات نمیکردم چشامو بسته بودم وای خدا چقد گریه کردی نزدیک یک ساعت چن لحظه که ساکت می شدی تا زن عمو رو نگاه میک...
27 تير 1391